احمد مرسل نشسته کي روا دارد خرد

شاعر : سنايي غزنوي

دل اسير سيرت بوجهل کافر داشتناحمد مرسل نشسته کي روا دارد خرد
زين برادر يک سخت بايست باور داشتناي درياي ضلالت در گرفتار آمده
بي‌سفينه‌ي نوح نتوان چشم معبر داشتنبحر پر کشتي‌ست ليکن جمله در گرداب خوف
خويشتن چون دايره بي‌پا و بي سر داشتنگر نجات دين و دل خواهي همي تا چند ازين
تا تواني خويشتن را ايمن از شر داشتنمن سلامت خانه‌ي نوح نبي بنمايمت
تا کي آخر خويشتن چون حلقه بر در داشتنشو مدينه‌ي علم را در جوي و پس دروي خرام
خوب نبود جز که حيدر مير و مهتر داشتنچون همي داني که شهر علم را حيدر درست
ديو را بر مسند قاضي اکبر داشتنکي روا باشد به ناموس و حيل در راه دين
قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتنمن چگويم چون تو داني مختصر عقلي بود
پارگين را قابل تسنيم و کوثر داشتناز تو خود چون مي‌پسندد عقل نابيناي تو
حق زهرا بردن و دين پيمبر داشتنمر مرا باري نکو نايد ز روي اعتقاد
کافرم گر مي‌تواند کفش قنبر داشتنآنکه او را بر سر حيدر همي خواني امير
آب افيون خوردن و در دامن آذر داشتنگر تن خاکي همي بر باد ندهي شرط نيست
زشت باشد ديو را بر تارک افسر داشتنتا سليمان‌وار باشد حيدر اندر صدر ملک
زهره را کي زهره باشد چهره از هر داشتنآفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب
جاهلي باشد ستور لنگ رهبر داشتنخضر فرخ پي دليلي راميان بسته چو کلک
مهر حيدر بايدت با جان برابر داشتنگر همي خواهي که چون مهرت بود مهرت قبول
باغباني زشت باشد جز که حيدر داشتنچون درخت دين به باغ شرح حيدر در نشاند
يادگاري کان توان تا روز محشر داشتنجز کتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند
عالم دين را نيارد کس معمر داشتناز گذشت مصطفاي مجتبي جز مرتضي
تاج و تخت پادشاهي جز که سنجر داشتناز پس سلطان ملک شه چون نمي‌داري روا
جز علي و عترتش محراب و منبر داشتناز پي سلطان دين پس چون روا داري هم
وندران ميدان که نتوان پشت و ياور داشتناندر آن صحرا که سنگ خاره خون گردد همي
از براي فاسق و مجرم مجاور داشتنهفت زندان را زباني برگشايد هفت در
جز به حب حيدر و شبير و شبر داشتنهشت بستان را کجا هرگز تواني يافتن
مهر زر جعفري بر دين جعفر داشتنگر همي مومن شماري خويشتن را بايدت
طيلسان در گردن و در زير خنجر داشتنکي مسلم باشدت اسلام تا کارت بود
جسم و جان از کفر و دين قربي و لاغر داشتنگر همي ديندار خواني خويشتن را شرط نيست
جز بدانش خوب نبود زينت و فر داشتنپند من بنيوش و علم دين طلب از بهر آنک
تا نبايد حاجتت بر روي معجر داشتنعلم دين را تا نيابي چشم دل را عقل ساز
مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتنتا ترا جاهل شمارد عقل سودت کي کند
ني کتاب زرق شيطان جمله از بر داشتنعلم چه بود؟ فرق دانستن حقي از باطلي
پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتنگبرکي چبود؟ فکندن دين حق در زير پاي
ناک را نتوان به جاي مشک اذفر داشتنگبرکي بگذار و دين حق بجو از بهر آنک
پس ز آتش بايدت بالين و بستر داشتنگر بدين سيرت بخواباند ترا ناگاه مرگ
دايه را بر شيرخواره مهر مادر داشتناي سنا بي وارهان خود را که نازيبا بود
تا کي آخر خويشتن حيران و مضطر داشتناز پي آسايش اين خويشتن دشمن خران
همچو بي‌دينان نبايد روي اصفر داشتنبندگي کن آل ياسين را به جان تا روز حشر
چاره نبود نو عروسان را ز زيور داشتنزيور ديوان خودساز اين مناقب را از آنک
وز براي لقمه‌اي نان دست بر سر داشتنتا کي از ياران وصيت تخت و افسر داشتن
بايدت بر خاک خواري خفت و بستر داشتنتا تو بيمار هواي نفس باشي مر ترا
پيش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتنگر ترا بر کشور جان پادشاهي آرزوست
چون رسن گرمي چه داري سر به چنبر داشتنور ره دين و شريعت ناگزيران بايدت
قامت آزادگي چون حلقه بر در داشتنکفر باشد از طمع پيش در هر منعمي
پيش ايزد روز محشر کار چون زر داشتنسيم و زر را خوار داري پيش تو آسان بود
در حقيقت خاک را هم بوي عنبر داشتنخار را در راه دين همرنگ گل فرسود نست
چشم صورت کور و گوش مادگي کر داشتنراستي در راه توحيد اين دو شرطست اي عجب
هر چه از ابليس معروفست منکر داشتنآدمي اصلي بود با احتياط و اصطفا
ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتنبگذر از رنگ طبيعت دست در تحقيق زن
تخت همت بايد از عيوق برتر داشتنهر که دارد آشنايي با همه کروبيان
دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتنزير پاي حرص دنيا چون دلت فرسوده شد
ذوالفقار احمد اندر دست حيدر داشتنقوت اسلام و دين بود اقتضاي ايزدي
چون عروس بکر را با زر و زيور داشتنشرط باشد دين به حرمت داشتن در حکم شرع
تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتندوزخست انباشتن در ملت فردوسيان
بايدش طبل ملامت از قفا برداشتنهر که او از موکب صورت پرستان شد برون
بايد اين را از غذا جستن نکوتر داشتنو آنکه را انديشه‌ي عقلي بود گويد طبيب
بي‌سواري خود چه بايد اسب و افسر داشتنخود نداني گر نبودي جان نبودي تن نکو
تيغ هندي از کجا آورد گوهر داشتنگر نتابد سوي کان خورشيد تابان بر فلک
در مزاج اين جان صافي را مکدر داشتنناجوانمردي و بدديني بود کز ناکسي
جان نگين مهر مهر شاخ بي‌بر داشتنکار عاقل نيست در دل مهر دلبر داشتن
بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتناز پي سنگين دل نامهرباني روز و شب
بر تو زيبد شمع مجلس مهر انور داشتنچون نگردي گرد معشوقي که روز وصل او
کي تواند همچو طوطي طمع شکر داشتنهر که چون کرکس به مرداري فرود آورد سر
تا توان افلاک زير سايه‌ي پر داشتنرايت همت ز ساق عرش بربايد فراشت
پاسبان بام و در فغفور و قيصر داشتنبندگان را بندگي کردن نشايد تا توان
کي روا باشد دل اندر سم هر خر داشتنتا دل عيسي مريم باشد اندر بند تو
زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتنيوسف مصري نشسته با تو اندر انجمن